گفتوگوی بی واسطه با گوی بلورین
تلاشی برای فهمیدن این که آدم چه کاری هستیم
تا به حال سراغ فالگرفتن رفتهاید؟ مثلا این که بروید بخوانید طبق ماه تولدتان چطور آدمی هستید و باید چه کاره شوید یا با خواندن غزلیات حافظ بخواهید بفهمید باید چه تصمیمی بگیرید. ولی فکر نکنم تا به حال سراغ این فالگیرهایی رفته باشید که به یک گوی بلورین نگاه میکنند و همهچیز را دربارهتان به شما میگویند. به هر حال اگر سراغ اینگونه چیزها رفتهاید یعنی دوست دارید دربارهی خودتان بیشتر بدانید.
راستی شما چقدر راجع به خودتان میدانید؟ میخواهید بدانید در چه کاری خوب هستید؟ احتمالا بعد از خواندن این یادداشت بتوانید تا حد خوبی بفهیمد.
اجازه بدهید از این که «استعداد»، «مهارت» یا «علاقه» دقیقا چه معنایی دارند و چقدر قابل یادگیری هستند و چقدر ذاتا و فطرتا در آدمها وجود دارند، بگذریم. در بقیهی یادداشتها دربارهشان تا حدودی صحبت کردهایم. بیایید در این یادداشت بدون این که درگیر این الفاظ شویم، سعی کنیم بفهمیم آدمِ چه کاری هستیم. درواقع اینجا فقط میخواهیم بفهمیم سراغ چه مسائل یا چه کارهایی برویم، بهتر عمل خواهیم کرد و توانایی و انگیزهی بیشتری برای انجام آن یا حرکت در مسیرش داریم. البته اگر منتظر این هستید که بعد از پرسیدن چند سوال یا فقط با نگاه کردن به یک گوی بلورین به شما بگویم که مثلا باید نجار شوید یا پزشک، متاسفانه باید ناامیدتان کنم. این بار رمزگشایی اشکال درون گوی بلورین کاملا با خودتان است.
برگردیم به همین سوال که چقدر خودتان را میشناسید؟ دلیل خوشحالیها یا ناراحتیهایتان را میدانید؟ وقتی عصبانی میشوید، میدانید دقیقا چه چیزی عصبانیتان کرده است؟ نقاط قوت و ضعفتان را میشناسید؟ میتوانید بگویید چه ویژگیهایی در شما موفقیتهایتان را رقم زده و یا باعث شکستهایتان شده است؟
میخواهم بروم بالای منبر و به شما ثابت کنم که آن قدرها هم که فکر میکنید خودتان را نمیشناسید و شاید به همین دلیل فال و طالعبینی و حتی تستهای شخصیتشناسی برایتان جذاب است. بعد که حسابی قانع شدید، از پیشنهاد ویژهام برایتان خواهم گفت و سپس از روی منبر پایین میآیم و میرویم سراغ فهمیدن این که آدمِ چه کاری هستیم!
ماجرای شکستن بتها توسط حضرت ابراهیم را که حتما شنیدهاید. بعد از این که مردم دیدند بتها همه خرد و خاکشیر شدهاند (البته غیر از بزرگترین بت)، حضرت ابراهیم را به محکمه کشیدند و پرسیدند «تو این بلا را سر بتهایمان آوردهای؟!» حضرت ابراهیم جواب دادند «نه! معلوم است که بت بزرگ این بلا را سرشان آورده است. از او بپرسید، اگر میتواند حرف بزند!» با شنیدن این حرف انگار یک لحظه مردم بتپرست آن زمان به خودشان برگشتند و دیدند انگار همیشه ته ته دلشان میدانستند که این بتها حرف نمیزنند و اصلا کاری ازشان برنمیآید. این جا میگویند سرهایشان را پایین انداختند و اعتراف کردند که «تو که میدانی اینها حرف نمیزنند[1]…»
آیا با رسیدن به این که از بتها هیچکاری برنمیآید، مردم آن زمان همه دست از بتپرستی کشیدند و عاقبت به خیر شدند؟ نه! به آتش انداختن حضرت ابراهیم و بقیهی ماجراها مال بعد از این فهمیدن است! سریع شلوغش کردند که ما باید با فردی که به خدایانمان بیاحترامی میکند مقابله کنیم و دیگر به این واقعیت که بتها نمیتوانند خدا باشند، فکر نکردند. بیخیال مواجهشدن با خودشان شدند و احتمالا شروع کردند با خودشان گفتن که «چه آدم خوبی هستی تو که به فکر دفاع از باورهایت و خدایانت هستی».
پذیرفتن این که تا الان اشتباه کردهایم، این که همیشه عاقلانه تصمیم نگرفتهایم، این که عیبهای کوچک و بزرگ فراوانی داریم، این که باید تغییر کنیم، کار راحتی نیست. در نتیجه ذهن ما به صورت ناخودآگاه از مواجهه شدن با خود حقیقیمان فرار میکند.
روانشناسان میگویند که یکی از برجستهترین مشخصههای ذهن ما انسانها این است که فهم بسیار اندکی از آن داریم. در موقعیتهای مختلف واکنشهایی نشان میدهیم که دلیلشان را همیشه نمیدانیم. و گاهی انگار ذهنمان به ما دروغ میگوید یا عواملی باعث میشوند نتوانیم خودمان را به وضوح ببینیم. چرا ممکن است ذهنمان به ما دروغ بگوید و حتی شاید خودمان هم در وهلهی اول متوجه نشویم؟ شاید چون واقعیت برایمان ناخوشایند یا نگران کننده است. ممکن است یکی از دوستان نزدیکمان تصمیم بگیرد تغییر نسبتا بزرگی در زندگیاش ایجاد کند. مثلا متوجه شود که رشتهی تحصیلی فعلیاش رشتهی مناسبی برای مسیر تخصصی او نیست و تصمیم بگیرد رشتهی تحصیلیاش را تغییر بدهد. ممکن است ما با این تصمیمش به شدت مخالفت کنیم و حتی در بیان این مخالفتمان عصبانی هم بشویم و اگر کسی از ما بپرسد چرا مخالفیم و چرا عصبانی هستیم، جواب بدهیم که چون نگران دوستمان هستیم و به نظرمان تصمیمش به نفعش نیست. اگر برای خودمان هم این سوال پیش بیاید، احتمالا همین پاسخ را میدهیم. ولی شاید اگر در خودمان دقیقتر شویم، اگر تهِ تهِ دلمان را نگاه کنیم، ببینیم به دوستمان حسادت میکنیم! چون او میخواهد تصمیمی را بگیرد که ما همیشه میخواستیم بگیریم ولی جرئتش را نداشتیم و از او عصبانی هستیم چون از ما شجاعتر است. چرا در این وضعیت با خودمان روراست نیستیم؟ چون اگر بخواهیم به خودمان راستش را بگوییم باید قبول کنیم که یک فرد حسودیم یا یک فرد ترسو و پذیرش هیچکدام از اینها کار سادهای نیست. ما نیاز داریم تصور خوبی از خودمان داشته باشیم.
یا گاهی دربارهی جنبههایی از خودمان به خود دروغ میگوییم که نیازمند تلاش قابل توجهی هستند تا واقعا تغییر کنند و ما آسودگی شرایط موجود را به تغییرکردن ترجیح میدهیم. مثل ماجرای بتپرستان زمان حضرت ابراهیم.
حالا این موضوع چه مشکلی میتواند ایجاد کند؟ مشکل که زیاد ایجاد میکند. مثلا یکیاش همین که ممکن است عاقبت به خیر نشویم و تصمیم بگیریم پیامبر خدا را داخل آتش بیندازیم! آن بخشیاش که به جهتگیری تخصصیمان مربوط میشود این است که اگر درست خودمان را نشناسیم، دست به انتخابهای بدی میزنیم. به سراغ حل مسائلی میرویم که واقعا دغدغهاش را نداریم و فقط فکر میکنیم برایمان مهم هستند؛ شاید چون فکر میکنیم برای آدمهای خوب باید مهم باشند. سراغ کارهایی میرویم که هیچ استعداد یا حتی مهارتی برای انجامشان نداریم و کار را خرابتر میکنیم. وقتی جایی شکست میخوریم، نمیفهمیم مشکل از کجاست. مثلا ممکن است فقط نیاز باشد که برای یادگرفتن مهارتی زمان بگذاریم ولی وقتی دید واضحی از خودمان و تواناییهایمان نداریم، این شکست را به عوامل دیگری ربط میدهیم. مثلا این که اصلا این کار شدنی نیست! در این شرایط مملکت نمیشود کار کرد و … وقتی دید واضحی از خودمان نداریم، نمیفهمیم چرا خوشحال یا ناراحت یا عصبانی هستیم. مثلا ممکن است از رشتهی تحصیلیمان راضی نباشیم و فکر کنیم حتما مشکل از این رشته است که مناسب ما نیست یا مطابق استعدادهایمان نیست و باید رهایش کنیم. ولی شاید اگر دقیقتر بررسی کنیم متوجه شویم حس بدمان در این رشته عامل دیگری دارد. مثلا تا به حال استاد چندان خوبی نداشتهایم یا خودمان آن قدر برای درسها وقت نگذاشتیم و در نتیجه فهمی را که انتظار داشتیم، از مباحث پیدا نکردیم. یا شاید سختگیریهای زیاد دانشگاه دلمان را زده است یا حتی شاید صبحها خوب صبحانه نمیخوریم و شبها خوب نمیخوابیم و در نتیجه سر کلاسها حس خوبی نداریم! شاید اگر خوابمان را تنظیم کنیم یک دفعه به این رشته علاقهمند شویم. همین قدر ساده و مسخره! ولی آیا حاضریم قبول کنیم که گاهی اوقات ناراحتیهایمان نشاندهندهی بزرگی روح یا نشاندهندهی بیقراری در مسیر جستوجوی جایگاهمان در عالم نیست و فقط دارد به ما میگوید که آهن خونمان کم شده یا چند شب است که درست نخوابیدهایم؟
اگر تا اینجا کمی قانع شدید که خیلی هم خودتان را نمیشناسید، میتوانیم برویم سراغ این سوال که حالا چه کنیم.
پیشنهاد ویژهی این یادداشت برای شناختن خود، گفتوگو با خود است به هدف رمزگشایی رفتارها و احساساتمان. به وسیلهی سوال و جواب با خودمان درگیر شویم و خودمان را دقیقتر بررسی کنیم. یعنی در واقع خودمان را محاسبه کنیم! این راه به نظر راحت میرسد ولی باور کنید که آن قدرها هم ساده نیست.
باید عمیقترین لایههای درونی خودمان را تجربه کنیم. و این کار را باید مرتب انجام دهیم. دربارهی هر رفتار و هر احساسمان، هر شکست و هر موفقیتمان باید تلاش کنیم همهی عوامل را پیدا کنیم. و باید تمام تلاشمان را بکنیم تا به سوالها روراست پاسخ دهیم حتی اگر پاسخها را دوست نداشته باشیم. و البته لازم نیست که بقیه هم این لایهی درونیترمان را ببینند ولی اگر خودمان متوجهاش نباشیم، هیچ وقت نمیتوانیم رشد کنیم و آدم بهتری شویم.
در این قسمت یادداشت از روی منبر میآیم پایین و نصیحت کردن را به پایان میرسانم. میخواهم مستقیم بروم سراغ این که از این روش «مواجهه با خود» یا «روراستی با خود» چطور بفهمیم آدمِ چه کاری هستیم.
چرا از اول راحت سراغ تستهای شخصیتشناسی و استعدادشناسی موجود نمیرویم؟ این که چرا به راحتی سراغ این تستها نمیرویم و تصمیمگیری را به نتایج آنها واگذار نمیکنیم، دلایل بسیاری دارد که میتوانید تعدادی از این دلایل را در یادداشت «شما چیزی بیش از چهار حرف از الفبا هستید» بخوانید. ولی اجمالا باید بگویم که تا وقتی که نخواهیم با خودمان مواجه شویم و خودمان را دقیق بررسی کنیم، نتایج این تستها اعتبار چندانی نخواهند داشت. چرا؟ چون نتیجهی اکثر این تستها بر اساس گزارش فرد از خودش است. وقتی آنقدرها خودمان را نمیشناسیم چقدر گزارشمان معتبر خواهد بود؟ البته اکثر اوقات جواب تستها به نظرتان درست میرسد، یکی به این دلیل که شما براساس همان شخصیتی که دوست دارید داشته باشید، به سوالات پاسخ میدهید. و دوم این که خیلی از این تستها طوری طراحی میشوند که جوابش خوشحالتان کند! چطور؟ با چیزی به نام «اثر بارنوم[2]». اثر بارنوم یک پدیده روانشناختی و یک نوع سوگیری شناختی است که باعث میشود انسانها توصیفهای کلی شخصیتی را به عنوان توضیحات دقیق در مورد شخصیت خودشان بپذیرند. واقعیت این است که این توصیفها آن قدر کلی و مبهم هستند که در مورد بیشتر افراد صدق میکند. جملاتی مثل «تو خیلی خلاق هستی»، «هنور به جایگاهی که استحقاقش را داری نرسیدهای»، «گاهی اوقات برونگرا و خوشبرخورد و گاهی درونگرا و محتاط هستی»، «ظرفیتهای استفادهنشدهی زیادی داری» و … نمونههایی از این دست توصیفات کلی هستند که در مورد خیلی از افراد صدق میکنند و تقریبا برای همه هم چنین توصیفاتی دلپذیر است. شبیه همان «مسافری در راه داری» یا «به زودی باید تصمیم مهمی بگیری» فالهای حافظ خودمان.
در شرح نتیجهی برخی تستهای شخصیتشناسی نیز از این ترفند استفاده میشود. آدمها این نتایج را میخوانند و حس میکنند که دقیقا شرح شخصیت خودشان است. درصورتی که بیشترش ویژگیهایی است که بین انسانها مشترک است و گاهی اگر نتیجهی چند مدل شخصیتی را بخوانیم میبینیم همهشان به ما میخورد! و بسیاری از گزارهها در گزارش این دست تستها مبهم و چند پهلو هستند و در نهایت نمیشود مخالفشان حرفی زد.
(البته که این حرفهای ما متوجه آن دست از متخصصینی نیست که از تحلیلها و روشهای مختلفی برای شناختن افراد استفاده میکنند و تکیهشان فقط به یک یا چند تست شخصیتشناسی نیست.)
در نتیجه راه سختتر را برای فهمیدن این که آدم چه کاری هستیم انتخاب میکنیم.
یک بازهی زمانی مشخص را برای بررسی خودتان در نظر بگیرید. مثلا سه یا چهار سال اخیر. (دورهی دانشجویی دورهی نسبتا مناسبی برای این کار به نظر میرسد) مهم است که یک بازهی طولانی را بررسی کنید چون معمولا اثر اتفاقات جدیدتر روی ذهن ما بیشتر است. یعنی احساس خوب و بد ناشی از انجام کارهایی را که اخیرا انجام دادهایم، واضحتر از کارهای قدیمیترمان به یاد داریم. و این که اگر کاری را یکی دوبار انجام دهیم و خوشمان بیاید یا بدمان بیاید یا خوب انجامش دهیم یا نه، هیچکدام نمیتواند ما را به این نتیجه برساند که آدم آن کار هستیم یا نه. فهمیدن این چیزها زمان میخواهد.
با بررسی خودتان در بازهی زمانی که انتخاب کردهاید به این سوالات پاسخ دهید:
سوال اول: در چه کارها و فعالیتهایی تجربهی غرق شدن داشتهاید؟
غرق شدن یعنی چی؟ تا به حال شده است که شروع به انجام دادن مثلا یک تکلیف یا نوشتن مقالهای کنید و ناگهان دریابید که پنج ساعت گذشته است و شما اصلا متوجه گذر زمان نشدهاید؟ آیا تا به حال شده است که مثلا آنچنان مشغول خواندن یک کتاب یا بازی فوتبال باشید که متوجه چیزها و افراد پیرامون خود نشوید؟ روانشناسان به این احساس سراپا متوجه بودن «غرقگی» میگویند. البته که ما با غلظت زیادش را توصیف کردیم. خودتان میتوانید شدتش را کم کنید و دربارهی فعالیتهای مختلفتان قضاوت کنید.
اگر این تجربه را در بیشتر از یک کار داشتهاید، بررسی این که اشتراکی هم بین آن فعالیتها وجود داشته است یا نه، میتواند کمککننده باشد.
سوال دوم: کجا فعالیتهایتان شتاب گرفته است و کجا کند شده است؟ کدام کارها را راحتتر انجام میدهید؟
البته اینجا حواستان باشد که یک سری کارها، مثلا کارهایی که نیاز به فکر بیشتر دارند، ممکن است کندتر و سختتر جلو بروند. و این به تنهایی نمیتواند دلیلی بر این باشد که شما آدم آن کار نیستید.
سوال سوم: در چه موضوعاتی خلاقیت بیشتری داشتهاید، ایدههای مختلف به ذهنتان رسیده است، دربارهاش نظر داشتید و از گفتوگو دربارهی آن لذت میبردید؟ و در چه موضوعات و فعالیتهایی برایتان سوال بیشتری ایجاد شده است؟
سوال چهارم: در چه موضوعاتی دغدغهی ذهنی مستمر پیدا کردید؟ یعنی مرتب به آن فکر میکردید، بدون آن که مجبور باشید؟ و حتی دوست داشتید دربارهاش بیشتر و بیشتر بدانید؟
سوال پنجم: شکستها و موفقیتهای اخیرتان را فهرست کنید. چه علت یا علتهایی در آن نتیجه دخیل بودهاند؟
سوال ششم: از انجام چه کارهایی حس خوب یا بدی داشتید؟ علتش خارجی بوده یا به خودتان ربط داشته است؟ اگر به خودتان مربوط بوده، به کدام قسمت آن فعالیت برمیگشته است؟ یا به کدام ویژگی «شما» برمیگشته است؟
احتمالا خودتان هم بتوانید به این سوالات، موارد خیلی بیشتری را اضافه کنید. مهم این است که برایش وقت بگذارید و شدیدا پیشنهاد میکنم جوابها را بنویسید. سپس خوب بررسیشان کنید و اولویتها را مشخص کنید. از مشورت با نزدیکان هم غافل نشوید. کسانی که خیلی به ما نزدیک هستند، گاهی جنبههایی از ما را میبینند که از چشم خودمان پوشیده میماند.
و در نهایت بدانید که قرار نیست به یک گزینهی یگانه برسید ولی ذهنتان در مورد خودتان، تواناییهایتان، علایقتان و … مرتبتر میشود و در نتیجه تصمیمات بهتر و واقعیتری میتوانید بگیرید و این را فراموش نکنید که احتمالا هیچکس، چه آن فالگیر با گوی بلورینش و چه مشاورهای «موفقیت در ده دقیقه» با تستهای مختلفشان، نتوانند مثل خودمان، ما را بشناسند.
[1] آیه ۶۲ تا ۶۵ سورهی انبیاء
[2] Barnum effect
نویسنده :
سارا مستغاثی