بین صفر و یک بی‌نهایت عدد وجود دارد!

وبلاگ

بین صفر و یک بی‌نهایت عدد وجود دارد!

این داستان درباره فردی به نام دال است. این نام را روی او می‌گذاریم چون نمی‌خواهیم درگیر جزئیاتی مثل زن یا مرد بودن او یا شخصیتی که اسم او ممکن است در ذهن ما تداعی بکند بشویم. دال یک دانش‌آموز سخت‌کوش و نمونه در ابعاد مختلف بود. کسی که پله‌های موفقیت را سریع طی می‌کرد و همه برای او یک آینده درخشان می‌دیدند. یک روز دال توی سرویس مدرسه کنار شیشه نشسته بود و برگه‌هایی را که در دستش بود، می‌خواند. یک پسر گلفروش کنار شیشه آمد و می‌خواست به او گل‌هایش را بفروشد که با دیدن برگه‌هایی که دست دال بود، با افسوس از دال پرسید: داری درس می‌خوانی؟

بین صفر و یک بی‌نهایت عدد وجود دارد!

دال بعدها همیشه از آن برخورد به عنوان یک نقطه عطف در زندگی‌اش یاد می‌کرد. آن روز دال حسابی به هم ریخت. وقتی رفت خانه حالش بد بود و از خودش می‌پرسید چرا باید در چنین رفاه و خوشی‌ای زندگی‌ کند اما پسر گلفروش سر چهارراه از ساده‌ترین امکانات مثل درس خواندن محروم باشد و با حسرت به برگه‌های دست او نگاه کند؟ دال آن روز یک تصمیم مهم گرفت، خیلی خوب زحمت بکشد و آدم تاثیرگذاری بشود، نقش جدی‌ای در جامعه ایفا کند و بتواند دنیا را جای بهتری برای همه افرادی بکند که امکانات و شرایط خوبی مثل او نداشتند، مثل آن پسر گلفروش.

و پای قول خود ماند.

خیلی خوب درس خواند و بهترین رتبه را آورد، به بهترین دانشگاه کشور رفت و در یک رشته عالی تحصیل کرد.

چند سال پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه، یکی از معلمان دال او را دید. او هیجان زده بود که بداند فردی با توانمندی‌ها، استعدادها، و دغدغه‌های دال حالا مشغول به چه کاری است. اما از جوابی که با آن مواجه شد سخت تعجب کرد:

هیچ کاری!

.

چه بلایی بر سر دال آمده بود؟ دال تلاشش را کرده‌بود. اما هنوز هم نمی‌دانست چه کاری مناسب اوست. زمان به سرعت طی می‌شد و او دور خود می‌گشت و نمی‌توانست انتخاب کند. او به معنای واقعی یک شکست خورده بود.

معلم می‌توانست از کنار این موضوع به سادگی عبور کند اگر نمی‌دانست تنبل‌ترین دانش‌آموز کلاسش که بعد از فارغ‌التحصیلی از مدرسه به جای رفتن به دانشگاه، شاگرد یک کارگاه کوچک صنایع دستی شد، کم کم پیشرفت کرده بود و حالا داشت کارگاه هنری خودش را راه می‌انداخت. یا مثلا اگر نمی‌دانست که دانش‌آموز متوسط و خیلی معمولی کلاسش در یک دانشگاه معمولی رشته‌ای مهندسی خوانده و آنقدر علاقه‌مند بود که با جدیت درسش را ادامه داد و برای ارشد به دانشگاهی بهتر رفت و تمام این مدت مشغول کار کردن در شرکت‌های مختلف بود و حالا در آستانه پذیرش دکتری در دانشگاهی خیلی بهتراست. و قرار است به زودی در محل کارش مدیریت پروژه بخش خودشان را به عهده بگیرد. اما دال، بهترین و سخت‌کوش‌ترین و باهوش‌ترین دانش آموز او، مشغول «هیچ کاری» بود.

.

خیلی از ما ممکن است دال یا معلم دال باشیم. اگر نه، از مطالعه ادامه این یادداشت خودداری کنید!

چه چیزی ما را به دال تبدیل می‌کند؟

ورشکستگی خانوادگی و درگیر شدن با مشکلات اقتصادی؟ شکست‌ عاطفی شدید و از هم پاشیدن زندگی؟ گرفتاری در رفاقت‌های ناباب و به بطالت گذراندن روزها؟ اعتیاد؟ سوالات فلسفی بی‌پایان و پوچ و بی‌معنی شدن زندگی؟

بیشتر ما ورشکستگی خانوادگی را تجربه نمی‌کنیم، شکست‌های عاطفی را بالاخره از سر می‌گذرانیم، رفاقت‌های ناباب چندان باعث بطالت روزگارمان نمی‌شوند، در دام اعتیاد نمی‌افتیم و زندگی‌مان پوچ و بی‌معنا نیست. در واقع، زندگی‌مان سرشار از معناست!

زمانی که بقیه بی‌هدف و پوچ می‌گشتند و می‌گذاشتند جریان زندگی برایشان تصمیم بگیرد، برای کارهایمان معنا و مفهومی داشتیم و می‌خواستیم خودمان فرمان سرنوشتمان را به دست بگیریم. می‌دانستیم چیزهایی داریم که دیگران ندارند، و چیزهایی می‌دانیم که هرکسی نمی‌داند، و خودمان را نسبت به همه آن‌ها مسئول می‌دانستیم. می‌خواستیم از داشته‌ها و دانسته‌هایمان بهترین استفاده را برای خدمت به دیگران بکنیم. تصمیم گرفته‌بودیم جای خودمان را در دنیا پیدا کنیم؛ نقش طلایی خودمان در جهان هستی. کاری که جز ما کسی از پس آن برنمی‌آمد. بهترین جایی که با استعدادها، توانمندی‌ها، موقعیت‌ها و داشته‌هایمان در تناسب بود. ما به دنبال ماموریت خاص خودمان در جهان بودیم.

شاید همه جا را به دنبال ماموریتمان گشته‌ایم. کارهای مختلفی را بررسی کرده‌ایم. به گوشه و کنار سرک کشیده‌ایم و با افراد مختلفی حرف زده‌ایم. هربار که با یک گزینه خوب مواجه شده‌ایم، از خودمان پرسیده‌ایم که آیا این واقعا همان کاری است که برای آن آفریده شده‌ام؟ مطمئن نیستم! و دست رد به آن زده‌ایم!

موفق به انتخاب نشده‌ایم، پس هیچ کاری ‌نمی‌کنیم، یا اگر کاری را می‌پذیریم بعد از مدتی رها می‌کنیم چون فکر می‌کنیم این آن جواب عالی نیست و مدام منتظر رسیدن به جوابی هستیم که نمی‌دانیم چه چیزی است. راه‌های زیادی دیده‌ایم و پیشنهادهای مختلفی دریافت کرده‌ایم، اما هیچ کدام را نتوانسته‌ایم انتخاب کنیم. چون فقط یک بار زندگی‌ می‌کنیم و می‌خواهیم این یک بار بهترین کار ممکن را بکنیم. می‌خواهیم بهترین نقش خودمان را در دنیا پیدا کنیم. کاری را بکنیم که جز ما کسی نمی‌تواند انجامش بدهد؛ اما هنوز نتوانسته‌ایم آن را پیدا کنیم.

.

شاید بهتر بود هر کاری که می‌شد می‌کردیم! مثل خیلی از افراد. اجازه بدهیم جامعه و دیگران به جای ما تصمیم بگیرند، زیاد فکر نکنیم، هدف و ارزش خاصی را دنبال نکنیم، با جریان سیستم آموزشی به هر سمتی برویم، بگذاریم افراد قدرتمند از ما به عنوان مهره‌ای برای اهداف خودشان استفاده کنند، به دنبال جای خودمان در هستی نباشیم و به جای آن فقط به پول و لذت شخصی فکر کنیم و به ساده‌ترین چیزی که سر راهمان قرار گرفت راضی باشیم.

اگر این‌طور بودیم، مثل همه آدم‌هایی که سرشان را می‌اندازند پایین و زندگی‌شان را می‌کنند، حالا مشغول کاری بودیم و یک بی‌کار شکست خورده نبودیم. حتما این خیلی بهتر است!

.

اما مگر همه افراد نباید برای پیدا کردن جای خودشان در دنیا تلاش کنند؟ بدون فکر و با ساده‌انگاری که نمی‌توان به جایی رسید! اگر می‌شود بهترین بود، چرا باید به متوسط بودن راضی شویم؟ اگر به کاری عادی راضی شویم، دیگر چه ارزشی خواهیم داشت؟ چه طور در پیشگاه الهی پاسخگوی تصمیم نادرست خود و عمر تلف شده‌مان خواهیم بود؟ تصمیم به یک آدم معمولی بودن که از ما پذیرفته نیست!

ما می‌توانیم به راحتی تصمیم بگیریم دست از تنبلی برداریم، عمرمان را در شبکه‌های اجتماعی تلف نکنیم، از رفتارهای پرخطری مثل اعتیاد دوری کنیم، رشوه نگیریم، دروغ نگوییم و دزدی نکنیم. اما آیا می‌توانیم به راحتی دست از تلاش برای پیدا کردن جای درست خودمان در زندگی برداریم؟

مشکل چیست؟

احتمالا افکار بالا همیشه در سر ما هستند. ممکن است فکر کنیم می‌توانیم و باید به یک حالت کامل و بدون عیب دست پیدا کنیم، مثلا باید جای درست خود را در دنیا پیدا کنیم، آن هم یک جای کاملا درست. یا مثلا باور داریم که انجام هر کاری جز درست‌ترین کار، غیر قابل قبول است. دچار افکاری مثل جاه‌طلبی، ترس از اشتباه کردن، ترس از نارضایتی، ترس از بازنده بودن، یا حالت‌هایی مثل اضطراب، اجتناب یا اهمال‌کاری شده‌ایم. در این صورت احتمالا گرفتار «کمال‌خواهی» شده‌ایم و باید به فکر راهی برای حل کردن آن باشیم!

کمال‌خواهی، می‌تواند آثار منفی زیادی برای ما داشته باشد. مثلا:

اضطراب: معیارهای سخت‌گیرانه‌ای برای خودمان در نظر می‌گیریم و احساس می‌کنیم به آن‌ها نمی‌رسیم در نتیجه دچار اضطراب می‌شویم. دائما دنبال نشانه‌هایی هستیم که به خودمان ثابت کنیم که عملکردمان رضایت بخش نیست.

اجتناب: برای فرار از اضطراب در یک موقعیت خاص، به خاطر ترس از شکست و بر اساس پیش‌بینی‌های منفی درباره یک موقعیت، از آن اجتناب می‌کنیم.

اهمال‌کاری: کارها را به زمان دیگری موکول می‌کنیم چون آن قدر درباره انجام بی‌عیب و نقص کارمان مشغله ذهنی داریم که ترجیح می‌دهیم شروع آن را تاخیر بیندازیم تا مبادا با کوچک‌ترین نقصی مواجه شود.

کمال‌خواهی چیست؟

اگر  وظیفه هر انسانی «تلاش» برای پیدا کردن جای درست خودش در دنیاست، پس کمال‌خواهی چیست؟

بیایید با مثال یک ورزشکار، قضیه را برای خودمان کمی شفاف‌تر کنیم:

«تعیین اهداف شخصی دشوار و تلاش برای دستیابی به آن‌ها می‌تواند به شیوه‌ای انجام شود که برای فرد مثبت باشد. این کار با احساس موفقیت و رضایت همراه است و پیامدهای منفی کمی دارد. مثل موسیقی‌دانان یا ورزشکاران برجسته‌ای که زمان بسیاری را صرف تلاش برای دست‌یابی به معیارهای دشوار خود می‌کنند. ما معیارهای سطح بالای آن‌ها برای عملکرد روی صحنه یا در مسابقه را، به عنوان مشکل در نظر نمی‌گیریم بلکه این جزء ضروری پیشرفت آن‌ها است.

در مقابل، کمال‌خواهی مشکل‌ساز شامل دیدگاهی است که افراد درباره خودشان دارند بر اساس این که تا چه حد معتقدند در زمینه‌های خاصی خوب عمل کرده‌اند و به معیارهای بسیار دشوار خود علی‌رغم پیامدهای منفی ‌آن‌ها دست یافته‌اند. خود سرزنشگری شدید (حتی شماتت خود) هنگامی که فرد فکر می‌کند در رسیدن به معیارهایش شکست خورده‌است، نیز بخش ضروری کمال‌خواهی مشکل‌ساز است. بنابراین اگر آن موسیقی‌دان، مدام درباره اشتباه پیش پا افتاده و بی اهمیتی که هنگام اجرا روی صحنه مرتکب شده‌است، فکر می‌کند و جنبه‌های مثبت عملکردش را نادیده می‌گیرد، خودش را یک شکست خورده در نظر می‌گیرد و در نتیجه چند روز هیچ کاری به جز تمریناتی برای تصحیح آن اشتباهات جزیی انجام نمی‌دهد، این کمال خواهی زیان‌بار است. یا اگر آن ورزشکار فقط به مقام دومی که در مسابقه کسب کرده توجه می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که ضعیف عمل کرده و یک فرد شکست خورده‌است و باید با وجود آسیب دیدگی، خیلی بیشتر و سخت‌تر تمرین کند، این کمال‌خواهی می‌تواند زیان‌بار باشد. در مقابل، یک موسیقی‌دان که اهل تلاش است ممکن است هنگام اجرا روی صحنه اشتباهاتی مرتکب شود و اقدامات معقولی برای تصحیح آن‌ها انجام دهد، اما هنوز هم به عنوان یک انسان احساس ارزشمندی‌ می‌کند و می‌تواند جنبه‌های مثبت عملکرد خود را نیز بشناسد.»

.

گاهی ما یک معیار سخت داریم و علی رغم همه چیز به دنبال دست‌یابی به آن هستیم: پیدا کردن درست‌ترین کار. درحالی که از ما چیز ساده‌تری خواسته‌اند: انجام دادن کار درست.

باز هم به نظر می‌رسد به راحتی نمی‌شود کمال‌خواهی مشکل‌ساز و تلاش مثبت برای رسیدن‌ به معیارها را از هم تفکیک کرد. پس شاید لازم باشد با یک فرمول دقیق، میزان تلاشی که باید به خرج بدهیم تا جای درست خود را در زندگی پیدا کنیم محاسبه کنیم. این فرمول به ما نشان می‌دهد اگر تا چه میزان درباره درست بودن کاری که می‌کنیم مطمئن شدیم، رستگار خواهیم شد و نیاز به تلاش بیشتر برای پیدا کردن کار درست‌تر نداریم:

(                                                                           )

این یک اشتباه چاپی نیست. ما هیچ فرمول دقیقی نمی‌شناسیم. اگر می‌شناختیم، در جستجوی بهترین کار، سردرگم و حیران نمی‌شدیم. اگر فرمولی در کار نیست، پس راه حل چیست؟

سنجش باورهای درست از افسانه‌ها

همه ما باورهای مختلفی درباره موضوعات مختلف داریم. مثلا باورهایی درباره شیوه «درست» و «اشتباه» انجام دادن کارها. علاوه بر باورهای ما، یک «واقعیت» هم وجود دارد. مثلا ممکن است باور داشته باشیم که چای باید حتما ۱۵ دقیقه دم بکشد تا خوش‌رنگ شود، اما واقعیت این است که با ۵ دقیقه دم کشیدن به اندازه کافی خوش‌رنگ خواهد شد. یا مثل دال که فکر می‌کرد برای انجام یک کار خاص در دنیا خلق شده و باید بتواند آن را پیدا کند. وقتی تصمیم می‌گیریم رفتارها یا معیارهایمان را عوض کنیم، مهم است که بفهمیم کدام باور ما واقعیت است و کدام افسانه و ساخته‌ی ذهن. پس لازم است دست به آزمایش‌هایی بزنیم! این آزمایش‌ها، یکی از روش‌های خوب برای غلبه بر کما‌ل‌خواهی هستند.

.

اگر در یافتن جای خودمان در دنیا، یا همان جهت گیری تخصصی، دچار کمال‌خواهی شده‌ایم، لازم است یک دور باورهای خودمان را روی کاغذ بیاوریم. ما دقیقا چه باوری داریم؟

+  من باور دارم هرکس برای انجام یک کار خاص در عالم آفریده شده است.

+  من باور دارم باید بتوانم کاری را انجام بدهم که هیچ کس دیگری توان انجام آن را ندارد.

+  من باور دارم با یک استعداد ویژه به دنیا آمده‌ام و در یک کار از همه بهتر هستم.

+ من باور دارم کاری هست که با تمام وجود دوستش دارم و هیچ وقت از انجامش خسته نخواهم شد.

+  من باور دارم باید به اطمینان کامل از درست بودن جایگاهم در دنیا برسم.

+  من باور دارم اگر درست‌ترین کار را نکنم، عمر خود را تلف کرده‌ام.

+  من باور دارم خلاء و مسئله‌ای هست که مهم‌ترین و اساسی‌ترین مسئله است.

+  من باور دارم که باید مهم‌ترین نقش عالم را انجام بدهم.

+  من باور دارم باید زمان خاصی را به پیدا کردن نقش درست خودم در عالم اختصاص بدهم.

+  من باور دارم باید به فرد مهمی تبدیل شوم و کارهایی انجام بدهم که همه از اهمیتش آگاه باشند.

+  من باور دارم نقش‌های عالم نسبت به هم رتبه‌بندی دارند و کارهایی مهم‌تر از کارهای دیگر است.

+  من باور دارم باید کاری بکنم که جایگاه مهم و تاثیرگذاری در حکومت مهدوی داشته باشد.

و …

باورهای خودمان را تبدیل به سوالاتی کنیم. لازم است صحت این باورها را بسنجیم. پس باید به سراغ افرادی برویم که از نظر ما، در حال انجام یک کار ویژه در عالم هستند. افرادی که فکر می‌کنیم به سعادت رسیده‌اند یا در مسیر سعادت هستند. البته، احتمالا تعداد زیادی از آن‌ها از دنیا رفته‌اند و مجبوریم زندگی‌نامه‌هایشان را حسابی شخم بزنیم! این کار، کار آسانی نخواهد ‌بود. اما اگر باعث شود بفهمیم بعضی از باورهای ما درست نیستند، یا نیاز به اصلاحاتی دارند، یا در کنار ملاحظاتی درست خواهند‌ شد، یا روش رسیدن به آن‌ها با آن چه فکر می‌کردیم متفاوت است، ارزشش را دارد. بالاخره حرف یک عمر زندگی است!

قصد نداریم راجع به جواب درست این سوال‌ها با هم گفت‌و‌گو کنیم، و شاید جواب های درست هر کدام از ما با دیگری متفاوت باشد.

اگر چند سال است به دنبال پیدا کردن جای خودمان در عالم هستیم و پیدایش نمی‌کنیم، پس ارزشش را دارد حداکثر چند ماه برای انجام این آزمایش صرف کنیم. البته فراموش نکنیم که همان ابتدا برای این کار یک ضرب‌العجل تعیین کنیم تا برای انجام این آزمایش، باز هم دچار کمال‌خواهی نشویم!

تفکر پیوستار، به جای نگاه همه یا هیچ

«بسیاری از عوامل تداوم بخش کمال خواهی به این موضوع مرتبطند که کمال‌خواهی شامل تعیین معیارها و قوانین خشک و  انعطاف ناپذیر است و ما میزان تبعیت از این قوانین را با یک سبک تفکر به نام «همه یا هیچ» ارزیابی می‌کنیم. این سبک تفکر «سیاه و سفید» نیز نامیده می‌شود. تفکر همه یا هیچ شامل قضاوت درباره مسائل به طور مطلق، با استفاده از مقوله‌های دو قطبی متضاد است، در نتیجه یک چیز یا «خوب» است یا «بد»، یا «درست» است یا «غلط»، یا «کاملا شکست خورده» است یا «کاملا موفق» است. مشکل اصلی در کمال‌خواهی این است که فرد قواعد بسیار خشکی درباره معیارهایش تعیین می‌کند، و عملکرد خود را با تفکر همه یا هیچ مورد قضاوت قرار می‌دهد. چون دست‌یابی به این قواعد و معیارها بسیار انعطاف ناپذیر و دشوار است اغلب افراد در رسیدن به این معیارها شکست می‌خورند، بعد این طور قضاوت می‌کنند که فردی «کاملا» شکست‌ خورده هستند، علاوه بر این وقتی به معیارهایشان می‌رسند به جای آن که فکر کنند «کاملا موفق» هستند در واقع دست‌یابی به اهدافشان را با این عنوان که ساده بوده است، دست کم می‌گیرند، و قواعد را برای خودشان حتی سخت‌تر می‌کنند.

مشکل تفکر همه یا هیچ این است که حد وسط ندارد. قضاوت درباره عملکردتان با تفکر همه یا هیچ به این معنا است که هیچ جایی برای عملکرد «متوسط» بین این دو مقوله‌ی شکست خوردن یا دست‌یابی به یک معیار وجود ندارد.»

برای غلبه بر تفکر همه یا هیچ یک روش سودمند است: «تفکر پیوستار»

شاید شکست‌زده شویم از این که ببینیم با وجود این که مدت‌ها همه چیز را در دو مقوله‌ی همه یا هیچ قضاوت کرده‌ایم، با تغییر دادن این شیوه می‌توانیم احساس آرامش بیشتری کنیم و در تفکرمان انعطاف‌پذیرتر باشیم.

بیایید به مثال دال برگردیم. دال فکر می‌کرد یا «بهترین کار» را پیدا می‌کند و انجام می‌دهد، یا یک شکست خورده است و بهتر است «هیچ کاری» نکند و هیچ گزینه‌ متوسط دیگری این وسط وجود ندارد. حالا اگر بین این دو گزینه یک خط ترسیم کنیم، هر کاری می‌تواند نقطه‌ای از این خط را به خودش اختصاص بدهد. مثلا وسط خط، نزدیک‌تر به هیچ کاری، نزدیک‌تر به بهترین کار و .. پس دال فقط با دو گزینه مواجه نیست، او با یک طیف جواب مواجه است. و هر نقطه‌ای که از متوسط عبور کرده باشد، شاید «بهترین کار» نباشد، اما قطعا از «هیچ کاری» خیلی بهتر است! یک گزینه معمولی بدتر است یا گزینه «هیچ کاری»؟ قطعا یک گزینه معمولی پاسخ خیلی بهتری است.

هرگاه با جواب‌هایی مواجه شدیم که به نظرمان بهترین کار نبودند، مجبور نیستیم سریعا به هیچ کار پناه ببریم.  تمام طیف بین این دو گزینه در دسترس ماست و ما می‌توانیم به طیفی از جواب‌های درست راضی شویم.

.

گسترش زمینه‌های قضاوت درباره خودمان

در آخر می‌خواهم مثالی از الف بزنم. الف همیشه درخشان بود، و همه او را در آینده بر قله‌های بلند تصور می‌کردند. الف یک دانش‌آموز، بعدها یک دانشجو، و بعدها یک کنشگر اجتماعی فعال بود. الف مادر شد، و شرایط فرزندش او را وادار کرد که یک مادر تمام وقت بشود. الف احساس می‌کرد یک شکست‌خورده واقعی است چون نتوانسته نقش ویژه خودش در عالم را پیدا کند و انجام بدهد. او مشغول کارهای خیلی معمولی بود.

چه بلایی بر سر الف آمده بود؟

همه ما الف‌های زیادی می‌شناسیم، و حتی شاید خودمان یک الف هستیم.

الف بعد از این که مادر تمام وقت شد، هم‌چنان یک دوست خوب بود. مثل قبل یک شهروند مسئول بود، هنوز هم مطالعه می‌کرد و فهم و شعور بالایی داشت. او در همه زمینه‌های زندگی مثل قبل بود، فقط نقش تخصصی خاصی نداشت. او فقط به خاطر این که نقش تخصصی نداشت، خودش را یک شکست خورده تصور می‌کرد.

یکی از مشکلات کمال‌خواهی، این است که ما فقط خودمان را در چند زمینه ارزیابی می‌کنیم و نتیجه آن‌ را به کل زندگی‌مان تعمیم می‌دهیم. و چون نمی‌توانیم به معیارهای سخت خودمان برسیم، به عنوان یک انسان احساس ارزشمندی نخواهیم کرد.

برای حل این مشکل باید بتوانیم زمینه‌هایی که در آن‌ها خودمان را ارزیابی می‌کنیم، گسترش بدهیم. یکی از مزایای مهم این کار این است که دیگر تمام امکانات خود را در یک زمینه به کار نمی‌گیریم. اگر ارزیابی‌مان فقط بر مبنای چند زمینه‌ی‌ محدود باشد، در صورتی که در این حیطه‌ها کارها به خوبی پیش نرود، از خودمان بی‌رحمانه انتقاد می‌کنیم. اگر در چند جنبه‌ی دیگر نیز خودمان را تقویت کنیم، وقتی که در یک زمینه به نتیجه‌ی خوبی نرسیدیم، این فرصت را داریم که در سایر جنبه‌ها خوب عمل کنیم، یا این که در زمینه‌های دیگر زندگی از خودمان احساس رضایت داشته باشیم (درباره این موضوع در یادداشت دیگری تحت عنوان «در کنار جراحی مغز، کارگردانی تئاتر هم بکن!» بیشتر صحبت شده است).

الف، حتی اگر با معیارهای کمال‌خواهانه خودش در زندگی تخصصی‌اش به جایی نرسیده باشد، در ابعاد دیگر همچنان یک فرد مطلوب است. لذا او یک شکست خورده نیست. او فقط در بعدی از زندگی به خاطر شرایط به معیارهایش نرسیده است.

حرف آخر

کمال‌خواهی، یکی از آسیب‌هایی است که ممکن است سر راه کسی که نمی‌خواهد معمولی زندگی کند، و می‌خواهد افق بلندتری را ببیند، قرار بگیرد. اگر دچار کمال‌خواهی آسیب‌زا شده‌ایم، ممکن است به جای رسیدن به قله‌ها، تا آخر عمر در دامنه در جستجوی بهترین مسیر باقی بمانیم.

این جا با هم گفت و گوی کوتاهی درباره این آسیب داشتیم اما مهم است که اگر متوجه شده‌ایم با کمال‌خواهی درگیر هستیم، هرچه زودتر به فکر حل آن باشیم و در این مسیر، حتما از یک بلد راه کمک بگیریم!

.

این جمله، پایان کتابی با موضوع غلبه بر کمال‌خواهی است: «این عقیده وجود دارد که کمالی وجود ندارد، چرا که این جا دنیایی آشفته است و ما با قلب‌های شکسته و زندگی‌های فروپاشیده‌ای زندگی می‌کنیم، با این حال، باز هم هیچ بهانه‌ای برای هیچ چیز وجود ندارد. در مقابل، شما باید استقامت کنید و تحت چنین شرایطی حمد و ستایش کنید.» اما ما طور دیگری یادداشت را به آخر می‌رسانیم: در این دنیا کمالی هست و همه ما، چه خودمان بدانیم و چه ندانیم، حیران و دلشکسته در جستجوی آن کمال هستیم. مثل دال که در جستجوی آن است، مثل الف، مثل میم، مثل کاف و … اما هرگز نخواهیم توانست در مسیر کمال حقیقی قرار بگیریم مگر این که راهنمایی دست ما را بگیرد و ما را تا مقصودمان برساند. پس در آرزوی آن راهنما به پا می‌خیزیم و باور داریم که هدایت، شامل آن کسی خواهد شد که در جستجویش باشد.

نویسنده : 

سیّده زهرا حسینی

نوشتهٔ پیشین
کارگر یا سرباز؟ مسئله این است!
نوشتهٔ بعدی
راهنمای نیفتادن از هیچ طرف بام

مطالب مرتبط

1 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست