تراژدیِ تلاش برای منطقی ماندن در سه پرده
نگاهی اجمالی به برخی از تاثیرات احساسات در قضاوتها و تصمیمهای ما
پردهی اول
فرض کنید میخواهید تصمیم بگیرید در رشتهای خاص ادامهی تحصیل بدهید یا نه. برای گرفتن این تصمیم احتمالا باید به سوالاتی مانند این پاسخ دهید: آیا چیزی که میتوانم از این ادامهی تحصیل به دست بیاورم، شامل علم، مدرک، روابط و شبکهسازی با افراد متخصص و آکادمیک، برای مسیر تخصصی من لازم است؟ یا فایدهی آن به هزینه و زمانی که میگذارم میارزد؟ پاسخ دادن به این سوالها اصلا آسان نیست. حداقلش این است که باید زمان و توان کافی گذاشت تا فهمید با تحصیل در یک رشتهی خاص، دقیقا چه علمی میتوان به دست آورد، استفادهی این علم در مسیر تخصصیمان به چه صورت است، نیازهای فعلی مسیر ما چیست و …
ولی آیا همیشه ذهن ما برای تصمیمگیری این مسیر سخت را طی میکند؟ جواب این سوال منفی است. خیلی اوقات وقتی ذهن ما با پرسش سخت و پیچیدهای روبهرو میشود، پرسش مرتبطی را مطرح میکند که سادهتر است و به جای پاسخ به سوال اول، به سوال دوم پاسخ میدهد. البته که این روند به خودی خود بد نیست و میتواند یک راهحل خوب برای حل پرسشهای دشوار باشد. «اگر نمیتوانید مسئلهای را حل کنید، مسئلهی سادهتری وجود دارد که میتوانید آن را حل کنید؛ پس آن را بیابید.»[1] ولی واقعیت این است که این روش وقتی جواب میدهد که کاملا آگاهانه انجام شود و تناسب کافی بین سوال اول و دوم وجود داشته باشد. وگرنه چطور میتوان پاسخ سوال دوم را به عنوان پاسخ سوال اول در نظر گرفت؟
در این یادداشت دقیقا میخواهیم از آن وقتهایی صحبت کنیم که ذهن ما به صورت ناخودآگاه پرسش دومی را جایگزین پرسش اول میکند که آن قدرها هم متناسب با آن نیست و با پاسخ دادن به سوال دوم ما فکر میکنیم که پاسخ پرسش اصلی را یافتهایم! بگذارید با همان مثال اول متن برایتان توضیح دهم. گفتیم که برای پاسخ منطقی به این سوال که آیا فایدهی این تصمیم به هزینهاش میارزد، ذهن ما باید با چند مسئلهی دیگر دست و پنجه نرم کند. در این حالت ممکن است ذهن ما به جای دست و پنجه نرم کردن با این مسائل، سراغ پاسخ دادن به سوال سادهتری مانند این برود که وقتی سر فلان کلاسِ مربوط به این رشته مینشینم، حس خوبی دارم؟
این نوع از پرسشهای دوم به سادگی به ذهن ما میآیند و پاسخهایی به ما میدهند که شاید خیلی هم متناسب با پرسش اصلی نباشند و این موضوع وقتی خطرناکتر میشود که اکثر اوقات ما حتی متوجه هم نمیشویم که پاسخ سوال اصلی را ندادهایم، یا حتی این که پرسش اصلی دشوار بوده است.
خیلی وقتها سوال دوم یا جایگزین ما مستقیما از احساس دوستداشتن یا دوستنداشتن سرچشمه میگیرند و منطق و استدلالی در کار نیست. و البته این سخن به این معنا نیست که نباید احساسات را در تصمیمگیریها لحاظ کنیم، بلکه باید جایگاهشان را در تصمیمهایمان ببینیم و نگذاریم ما را نسبت به گزارههای منطقیای که تصمیمساز هستند نابینا کنند.
حال فرض کنید که کاملا آگاهانه سوال دوم یا چندین سوال متناسب را جایگزین سوال اول کردیم که جنبههای مختلف مسئله در آن در نظر گرفته شده است و مثلا بخشی از آن به احساس ما به یک موضوع برمیگردد. حال سوال اینجاست که آیا احساسی که فکر میکنیم به یک موضوع داریم، واقعا مربوط به آن موضوع است؟
پردهی دوم
تصور کنید در حال دیدن یک فیلم برای اولین بار در سینما هستید. نفر کناری شما فرد درشت هیکلی است و دستش تمام دستهی صندلی مشترک بینتان را اشغال کرده و شما مجبور شدهاید کل زمان فیلم در حالت معذبی بنشینید. و علاوه بر این تلفن همراه یک نفر، در چند ردیف جلوتر، مرتب زنگ میخورد و مجبورید زیرلب صحبتکردن او را هم در حین دیدن فیلم تحمل کنید. احتمالا پس از پایان فیلم نظرتان دربارهی آن چندان مساعد نخواهد بود. و میتوانم بهتان قول بدهم که اگر در شرایط بهتری، دوباره آن فیلم را ببینید، حداقل کمی بیشتر دوستش خواهید داشت.
گاهی علت اصلی حس خوب یا بدمان را اشتباه متوجه میشویم. این که یک نفر حق افراد دیگر را در سینما رعایت نکرده، حس بسیار بدی در ما به وجود آورده است و در همان زمان هم داریم داستانی را بر پردهی سینما میبینیم و فکر میکنیم این فیلم است که حس بدی را در ما به وجود آورده است.
در برنامهای با هدف هدایت تحصیلی و تخصصی از سه نفر دعوت شده بود تا دربارهی سه عرصهی مختلف برای مخاطبین صحبت کنند. تقریبا از قبل مشخص شده بود که کدام یک از مخاطبین هنوز مسیر تخصصیشان را انتخاب نکردهاند و چه کسانی بین دو یا چند مسیر شک دارند. از بین سه نفر ارائه دهنده، قدرت بیان یک نفر به طرز محسوسی بهتر بود. به طوری که خود برگزارکنندگان هم کاملا جذب حرفهای ایشان شده بودند و در انتهای برنامه نیز اکثر سوالات مخاطبان از ایشان بود. پس از برنامه، بسیاری از مخاطبان به صورت جدی به عرصهای که آن مدعو با قدرت بیان بالا معرفی کرده بود، فکر میکردند. درحالی که این عرصه برای تعداد نسبتا زیادی از مخاطبین تا قبل از آن اصلا گزینه هم نبود. البته که احتمالا هیچکدام از این افراد دلیل این انتخابشان را جذاب بودن صحبتهای مدعو نمیدانستند (یا حداقل این را به زبان نمیآوردند) و شروع میکردند به آوردن دلایلی از قبیل این که چقدر این عرصه مهم است و چقدر مسائل حل نشده دارد.
میدانید چرا در تبلیغات از سلبریتیها استفاده میکنند؟ چون وقتی آدمها از یک فوتبالیست یا بازیگر خوششان میآید، هرچیزی مربوط به او را هم دوست خواهند داشت. به صورت ناخودآگاه عاشق شامپویی میشوند که فلان فوتبالیست به موهایش میزند یا قهوهای که فلان بازیگر میخورد. روانشناسان میگویند که انسانها تمایل دارند هرچیزی متعلق به کسی که دوست دارند (یا ندارند) را دوست داشته باشند (یا نداشته باشند). مشکل این موضوع کجاست؟ مشکل اینجاست که اگر کسی بازیگر خوبی است یا خوشقیافه است، دلیل نمیشود که قهوهای که میخورد هم قهوهی خوش طعمی باشد!
در هر سه مثالِ معذب فیلم دیدن در سینما، مدعو خوش بیان و قهوه خوردنِ فلان بازیگر، یک خطای مشترک وجود داشت. افراد علت اصلی حس خوب یا بدشان را متوجه نمیشدند. مثلا متوجه نمیشدند که آنچه جذبشان کرده است بیان قوی گوینده است نه موضوع صحبتش. یا آنچه جذبشان کرده است ظاهر یک بازیگر است، نه قهوهای که میخورد و نه شامپویی که در دست گرفته است.
واقعیت این است که احساسات ما از عوامل مختلفی نشات میگیرند و ما خیلی به این منشاها آگاه نیستیم. و احتمالا اگر متوجه شویم که حس خوب یا بدمان دقیقا ناشی از چیست، بهتر بتوانیم بر اساسشان تصمیم بگیریم.
اگر بعد از دیدن یک سریال دربارهی اولین پزشک زن فکر کردید اصلا برای پزشک شدن خلق شدهاید، یا بعد از شهادت دانشمندان هستهای تصمیم گرفتید سراغ فیزیک هستهای بروید یا … شاید در شناخت علت اصلی حس خوبتان دچار اشتباه شدهاید. دقت کنید که اصلا قصد ما همانند کردن مفاهیمی مثل شهادت با مثلا چیزی مثل جذابیتهای داستانی و فیلمی نیست. ولی اگر حس خوب شما به مفهومی مانند شهادت است، اگر مطلوب شما شهادت است، باید بررسی کنید که آیا این علاقه آنقدر در شما انگیزه ایجاد میکند که از پس مسیر دانشمند هستهای شدن با همهی سختیهایش بربیایید؟ مثلا میتوانید چندین سال، بیشتر ساعت روز را به مطالعهی مطالب تخصصی فیزیک هستهای بگذرانید؟ یا شاید باید سراغ مسیر دیگری برای رسیدن به ارزشتان بروید؟ (برای بیشتر خواندن دربارهی انگیزه و انگیزش میتوانید به یادداشت انگیزههایت را برق بینداز مراجعه کنید)
حالا فرض کنید که توانستیم همین قدر خوب خودمان را بررسی کنیم و متوجه شویم هر حس خوب و بدمان دقیقا به چه چیزی بر میگردد. مثلا فهمیدیم که حقیقتا از سر و کله زدن با معادلات ریاضی لذت میبریم. باز هم مشکل دیگری وجود دارد. چقدر از احساسهای خوب و بد ما مال خود ماست؟
پردهی سوم
گروهی از روانشناسان اجتماعی در دانشگاه کلرادو و شیکاگوی آمریکا یک بازی کامپیوتری طراحی کردند تا چالشهایی را که ماموران پلیس در هنگام تصمیمگیری برای شلیککردن به یک مهاجم بالقوه با آن روبهرو هستند، بررسی کنند. در این بازی به شرکتکنندگان چندین عکس از پسران جوانی نشان داده میشد که در دست برخی اسلحه و در دست بقیه وسایل بیخطری مانند کیف پول یا تلفن همراه قرار داشت. شرکتکنندگان باید جلوی صفحهی نمایش مینشستند و تصمیم میگرفتند که به کدام عکس شلیک کنند. مسلما سرعت عمل و انتخاب درست امتیاز محسوب میشد. یکی از پیچیدگیهایی که این روانشناسان در بازی قرار داده بودند این بود که برخی از جوانان داخل عکس سفیدپوست و برخی سیاهپوست بودند. چیزی که در این آزمایش مشاهده شد این بود که در بیشتر موارد، شرکتکنندهها تمایل داشتند به پسران سیاهپوستی که کیفپول یا گوشیهمراه دستشان بود شلیک کنند و به پسران سفیدپوستی که که اسلحه در دست داشتند اجازهی عبور دهند. و در این موارد اگر هم دچار خطا نمیشدند، سرعت عکسالعملشان بسیار کندتر میشد. چند سال بعد همین آزمایش را دو روانشناس استرالیایی تکرار کردند. با این تفاوت که به جای عکس پسران سیاهپوست از مردانی با دستار اسلامی استفاده کردند. نتیجه همان بود. شرکتکنندگان در اغلب موارد دچار اشتباه میشدند و به پسرانی که مثلا فنجان قهوه دستشان بود ولی دستار اسلامی بسته بودند، شلیک میکردند.
حتما با خودتان میگویید چقدر شرکتکنندگان این دو آزمایش نژادپرست بودهاند، ولی واقعیت این است که تعداد بسیار زیادی از کسانی که در این آزمایش شرکت کردند و با دیدن فرد سیاهپوست یا مسلمان احساس ترس یا نفرت میکردند، خودشان را نژادپرست نمیدانستند و دلیلی نمیدیدند که صرفا به خاطر رنگ پوست، دین یا نژاد یک نفر اینچنین احساس منفیای داشته باشند.
پیشفرضهایی که از سمت فرهنگ غالب بر جامعه، خانواده، دوستان، رسانه و … در ما ایجاد میشوند، پدیدههای ترسناکی هستند. انگار که کمکم باورهایی در ما شکل میگیرند که خودمان بهشان باور نداریم. ممکن است مدتها از این سخن بگوییم که این تصور اشتباه است که رشتهی الف شان پایینتری از رشتهی ب دارد ولی وقتی نوبت به تصمیمگیری دربارهی خودمان یا فرزندمان برسد دلمان راضی نشود که رشتهی الف را انتخاب کنیم. (و البته که چندین دلیل منطقی هم برایش پیدا خواهیم کرد!)
شنیدن یک گزاره از تعداد زیادی آدم میتواند باعث شود که پس از مدتی به طور ناخودآگاه بدیهی در نظرش بگیریم. مثلا گاهی وقتی به نقاشیهای خیلی معروف نگاه میکنیم، فکر میکنیم زیبا هستند چون باید این طور فکر کنیم! این پدیده در مورد قضاوتهای دیگرمان نیز میتواند صادق باشد.
داستان لباس جدید امپراطور[2]را که حتما شنیدهاید. دو خیاط کلاهبردار قرار بود برای پادشاه لباسی بدوزند. بعد از روزهای طولانی نهایتا با هیچی سراغ امپراطور آمدند و گفتند این لباسی است که فقط افراد نجیب و پاک میتوانند آن را ببینند. پادشاه و درباریان و بسیاری از مردم سرزمینشان هم ماندند در رو دربایسی و به دروغ شروع به تعریف از لباس کردند. ولی کجای این داستان به موضوع ما ربط پیدا میکند؟ در همین داستان تصور کنید که برخی از مردم، وقتی بقیه شروع به تعریف از لباس جدید امپراطور کردند که به به عجب لباسی، دیگر واقعا به تن امپراطور لباس را میدیدند و زیبا هم میدیدند! باورها، برچسبها، نظرات و … از سوی اطرافیانمان میتوانند همین قدر سهمگین ما را به خطا بیندازند.
چه باید کرد؟
واقعیت این است که تغییر دادن احساسات خوب و بدمان اصلا کار سادهای نیست. ولی حداقل شاید با دانستن این که کجاها ممکن است چیزی به اسم «احساسات» در قضاوتها و تصمیماتمان تاثیر بگذارد، بتوانیم خطاهایی که ممکن است ایجاد شود را کاهش دهیم.
- شاید خوب باشد در تصمیمات مهم قبل از این که ذهنمان پاسخ سوال دوم را به جای سوال اول به ما غالب کند، ترمزش را بکشیم و از خودمان بپرسیم که آیا هنوز سوالی را که دنبال جوابش بودیم، یادمان هست؟ یا سوال آسانتر را جایگزین آن کردهایم؟ آیا تناسبی منطقی بین سوال اول و دوم وجود دارد؟
- و شاید خوب باشد چند سوالی که میتوان با پاسخ دادن به آنها، پاسخ سوال اصلیمان را پیدا کنیم، بنویسیم. مسلما یک یا چند سوال از این سوالها میتوانند مربوط به احساسات ما باشند ولی این نوشتن باعث میشود که تنها پاسخ یکی از این سوالات جای پاسخ سوال اصلی را نگیرد.
- پس از آن باید تا جایی که میشود سعی کنیم بفهمیم دقیقا چه چیزی را دوست داریم یا از چه چیزی بدمان میآید و باید تفکیک قائل شویم بین آن ویژگیهایی که از یک فرد دوست داریم و هرچیز دیگری مربوط به او.
- و در پایان، و البته سختتر از همه، این که تلاش کنیم در موقعیتها و تصمیمات مهم، تکتک گزارههایی را که به صورت بدیهی در نظر میگیریم و بر اساس آنها نتیجهگیری میکنیم، بررسی کنیم. آیا این گزاره بدیهی است؟ اگر نه، میتوانیم صدقش را ثابت کنیم؟ مثلا اگر در مسیر از پیش تعیینشدهی تحصیلی که همه میروند نرویم، عقب میافتیم و زیان میبینیم؟ آیا تحصیل در فلان رشتهی مهندسی ارزشش از مهارت پیدا کردن در خیاطی بیشتر است؟ اگر در کنار مادری فعالیت اجتماعی هم داشته باشیم و نتوانیم تمام مدت کنار فرزندمان باشیم یعنی مادر بدی هستیم؟ اگر شغل و درآمد نداشته باشیم، فرد شکستخورده یا بیارزشی هستیم؟
[1] از کتاب «چگونه حلش کنیم؟» نوشتهی جرج پولیا
[2] داستانی کوتاه از هانس کریستین اندرسن
نویسنده :
سارا مستغاثی