کارگر یا سرباز؟ مسئله این است!
در اواخر دههی هفتاد انیمیشنی ساخته شد دربارهی یک جامعهی منظم از مورچهها که در ایران آن را به نام «مورچهای به نام زی» دوبله کردند و شاید شما هم دیده باشید. در این جامعه مورچهی تازه متولد شده را در مقابل داورانی قرار میدادند و این داوران بر اساس معیارهایی، نقش آیندهی این مورچه را در جامعه مشخص میکردند. البته کلا هم سه تا نقش بیشتر نداشتند. مورچههای عادی یا سرباز میشدند یا کارگر و یک مورچه هم میشد ملکهی آینده. هر مورچه هم با نقش آیندهاش کاملا تناسب داشت. مثلا شکل و قیافهی مورچههای سرباز به وظیفهشان میخورد. حالا بگذریم از این که این فیلم داستان مورچهای است به نام «زی» که بر این نظام شورش میکند و نمیخواهد نقش کارگر بودن را بپذیرد و بعد از کلی ماجرا میفهمد همهی نقشهای یک جامعه مهم و ارزشمند هستند و سر نقش کارگریاش برمی گردد. قسمت جالب داستان برای من این بود که هر مورچهای از بدو تولد نقشی ویژه و متناسب با تمام ویژگیهایش داشت که به او ابلاغ میکردند و بقیهی عمرش به ایفای این نقش میگذشت و در نتیجه یک جامعهی بی نقص شکل میگرفت. به نظرتان خوب نمیشد دنیای واقعی هم همین طور بود؟ هر کدام از ما نقش تخصصی ویژه خودمان را در جامعه پیدا میکردیم، انجامش میدادیم و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت.
ولی دنیای ما چقدر شبیه جامعهای است که «زی» در آن زندگی میکرد؟ هر کدام از ما هم برای ایفای نقش مشخصی به این دنیا میآییم؟ ما با چه معیارهایی باید این نقش را پیدا کنیم؟
سخنان قابل تامل زیادی، با ادبیات مختلف، در این زمینه وجود دارد که هرکس برای کاری در عالم آفریده شده است. یا هر کس ماموریت تخصصی ویژهای دارد که باید انجامش دهد یا خلائی در جامعهی اسلامی وجود دارد که به طور خاص آن یک نفر با توجه به همهی ویژگیها شخصیتی، موقعیتی و … میتواند پرش کند.
میدانیم خداوند برای همه چیز قاعده تعیین کرده است و برای کل عالم هم نقشهای دارد. ما هم که مخلوق خدا هستیم. پس دور از ذهن نیست که هر کدام ما نیز جایگاهی در این نقشه و طرح داشته باشیم. حالا میرسیم به این مرحله که باید جایمان را در این نقشه پیدا کنیم. باید بفهمیم در طرح الهی هر کدام از ما مامور به انجام چه کاری هستیم. متاسفانه داورانی هم نیستند که پس از تولد بررسیمان کنند که باید سرباز بشویم یا کارگر.
البته حواسمان باشد در این مقاله صحبت ما روی وظیفهی اجتماعی تخصصیمان است ولی میتوان این حرف را به وظایف دیگرمان نیز بسط داد.
صورت مسئله این است: رفع کدام مانع، حل کدام مسئله، پر کردن کدام خلا در این طرح الهی وظیفهی من است؟ به عبارتی دیگر خدا از من میخواهد که در مسیر تخصصیام دست روی کدام مسئله بگذارم؟
تا این جا با این که موضوع ساده نیست ولی حداقل روشن به نظر میرسد. تنها کاری که باید بکنیم این است که نقش و ماموریت ویژهمان در عالم را پیدا کنیم.
برای پیدا کردن جواب بیایید یک مقدار مهندسی به قضیه نگاه کنیم. شاید یک تابعی داریم که استعداد و علاقه و موقعیت و نیازهای کشور و مثلا چند تا ورودی دیگر به آن میدهیم و یک نقش یگانه از آن بیرون میآید. نقشی که اگر تمام زندگیمان به آن بپردازیم ان شاالله عاقبت به خیر میشویم.
به نظر میرسد باید زمان نسبتا زیادی صرف پیدا کردن این تابع بکنیم (و بگذارید از همین جا بگویم که در این مقاله یا مقالات دیگر هم آن را پیدا نخواهید کرد) تا بتوانیم ورودیهایمان را به آن بدهیم و جواب بگیریم.
و این جاست که ممکن است در یک تلهی بزرگ بیفتیم.
بگذارید داستانی واقعی برایتان تعریف کنم.
در یکی از روزنامههای کشور به تمام کارکنانشان ماهیانه شیر پاکتی میدهند. میدانیم مثلا در مدارس هم به دانشآموزان شیر میدهند، چون در سن رشد هستند و به کلسیم نیاز دارند ولی چرا باید به کارکنان یک روزنامه شیر پاکتی بدهند؟ اگر نقش حمایتی و سبد کالایی دارد، خوب چرا چیز دیگری نه؟ چرا هر ماه مثلا برنج و روغن نمیدهند؟
از چند نفر از کارکنان آنجا که پرسیدم، اطلاعی نداشتند. میگفتند از زمانی که استخدام شدهاند به صورت منظم شیر پاکتی دریافت کردهاند. تا این که یکی از کارکنان قدیمی که پیشتر این سوال ذهن او را هم مشغول کرده بود، از حدسی که میزد برایم گفت. کلسیم شیر از جذب سرب در بدن جلوگیری میکند!
سالها پیش، قبل از آن که دستگاههای الکترونیکی و حروفچینی رایانهای استفاده شود، برای چاپ روزنامه از روش چاپ سربی استفاده میکردند. در این روش کاغذ روی صفحهای متشکل از حروف برجستهی سربی و آغشته به مرکب فشرده میشود و بر اثر فشار، حروف بر روی کاغذ نقش میبندد. این یعنی کسانی که در فرایند چاپ یک روزنامه دخالت داشتند، هر روز ساعات زیادی را در معرض تماس با سرب بودند و در نتیجه مدیریت این روزنامه تصمیم گرفت به کارکنانش به طور مرتب شیر پاکتی بدهد تا قدمی در حفظ سلامتیشان برداشته باشد.
تا این جا احتمالا از خودتان میپرسید تاریخ چاپ روزنامه چه ربطی به مشکل پیدا کردن نقشمان در عالم دارد؟ (مگر این که احتمال بدهید ماموریتتان در عالم ربطی به حوزهی چاپ یا مطبوعات داشته باشد!).
به این ماجرا فکر کنید. سالهاست در یکی از روزنامههای کشور به تمام کارکنان شیر پاکتی میدهند تا در مقابل کار با سرب سالمتر بمانند. کارکنانی که تعداد زیادی از آنها اصلا به بخش چاپ رفت و آمد هم ندارند و در تحریریه یا بخش پژوهشی کار میکنند و مهمترین نکته این که دیگر اصلا روزنامهها با سرب چاپ نمیشوند!
گاهی آن قدر به کاری عادت میکنیم یا چنان در آن غرق میشویم که فراموش میکنیم اصلا برای چه داشتیم این کار را میکردیم! چرا تصمیم گرفتیم به کارکنانمان شیر پاکتی بدهیم؟! اگر کمی فکر کنیم مثالهای مشابه زیادی میتوانیم پیدا کنیم.
فرآیند پیدا کردن نقش و انتخاب مسیر تخصصی هم به شدت ظرفیت غرق شدن دارد.
با تمام شدن دوران کارشناسی معمولا ماراتن عقب نماندن برای خیلی از ماها کمرنگتر میشود. بالاخره میرسیم به آن قسمت زندگیمان که می ایستیم تا مسیر آیندهی زندگیمان را انتخاب کنیم. تا آن مناسبترین کاری که برای ما وجود دارد را پیدا کنیم. آن کاری که هم قرار است از آن نهایت لذت را ببریم و استعداد تامی در انجام آن داریم و هم این که از مفیدترین کارهای عالم است و قرار است یکی از اساسیترین خلاءهای انقلاب را پر کند. غلیظترش این که میخواهیم آن یگانه نقشی را پیدا کنیم که خدا ما را برای ایفای آن آفریده است. (یعنی همان تابعی که پیشتر حرفش را زدیم.)
پیدا کردن مناسبترین و مهمترین و مفیدترین و لذتبخشترین و همهی این ترینها چقدر زمان میبرد؟ اصلا آیا این تابع یک به یک است؟ یعنی نزد خدا مثلا فهرستی وجود دارد از مخلوقات و جلوی اسم هر کداممان یک و فقط یک ماموریت تخصصی ویژه نوشته شده است؟
فقط این را بگویم که بعد از مدتی در پاسخ به این سوال که چه کارهایی میکنی؟ میفهمیم که مدت زمان زیادی هیچ کاری نکردیم و فقط مشغول فکر کردن و گشتن به دنبال بهترین و مناسبترین و مفیدترین و …. کار عالم بودیم. و آن قدر مشغول جستوجو و انتخاب میشویم که کمکم یادمان میرود هدفمان از انتخاب کردن، خود انتخاب کردن نبود! هدف نهاییمان پیدا کردن این تابع نبود که حالا همهی عمرمان را وقف این کار کنیم؛ ما میخواستیم در نهایت ماموریتمان را انجام دهیم. همانطور که هدفمان دادن شیر پاکتی به کارکنان نبود؛ میخواستیم از سلامتیشان در برابر سرب حفاظت کنیم.
و اگر بعد از کلی گشتن کاری را هم آغاز کنیم، این سوال رهایمان نخواهد کرد که آیا این واقعا همان نقش ویژهی من در عالم است؟ این میشود که یکی دو ماه بعد از شروع کاری به یک مسئلهی دیگر برخورد میکنیم که مهم به نظر میرسد، توجهمان را هم جلب میکند و انگار یک مقدار توامندی هم در حل آن داریم و فکر میکنیم نکند مهمترین مسئلهی انقلاب اصلا آن باشد! پس مسئلهمان را تغییر میدهیم و این داستان ادامه پیدا میکند…
یک حقیقتی را باید به شما بگویم. راستش من فکر نمیکنم هیچ وقت در این دنیا دقیقا بتوانیم بفهمیمم در حال انجام آن کاری هستیم که خدا از ما خواسته است یا نه. این طور به نظر میرسد پیدا کردن تکلیف و آن نقطهای که خدا برایمان خلق کرده و حتی مهمترین مسئلهی انقلاب، به راحتی پیدا کردن نقطه اکسترمم یک نمودار نباشد. و تا جایی که من میدانم قرار هم نیست به ما وحی شود که باید عمر تخصصیمان را مثلا صرف حل مسئلهی محرومیتزدایی از روستاهای مرزی بکنیم. اکثرمان هم اهل کشف و شهود نیستیم.
و شاید هم طرح الهی این قدر ساده و حداقلی نباشد که یک جایی نوشته شده باشد من باید نجار شوم یا فضانورد یا دانشمند هستهای. قضا و قدر الهی و اراده انسان و این گونه مسائل پیچیدهتر از این حرفها هستند و متاسفانه همیشه سادهسازیهای مهندسی جواب نمیدهد.
پس حالا که احتمالا هیچ وقت قرار نیست بفهمیم یگانه نقشمان در عالم را درست پیدا کردهایم یا نه چرا این همه وقت صرف پیدا کردنش بکنیم؟ دیگر کل این فرآیند جهتگیری تخصصی و این همه تلاش چه فایدهای دارد؟ چطور به سمت مقصدی حرک کنیم که هیچ وقت نمیفهمیم فاصلهمان از آن چقدر است؟
دیگر از این طرف بام هم نیفتیم. من گفتم فکر نمیکنم هیچ وقت بفهمیم در حال ایفای آن نقشی هستیم که برایش خلق شدهایم یا نه ولی آیا این به این معناست که هیچ دیدی از انجام کار درست و آن چیزی که خدا را راضی میکند نداریم؟
در خلاء که زندگی نمیکنیم؛ بالاخره هر کدام از ما دانستههایی داریم. مثلا میدانیم تحت تاثیر جو حاکم بر جامعه نباید تصمیم بگیریم، میدانیم خدا به ما نعمتهایی دادهاست که باید از آنها استفاده کنیم، مثلا تواناییهایی داریم (که حالا یا با آنها به دنیا آمده یا به دستشان آوردهایم)، یک کارهایی را راحتتر از بقیهي کارها انجام میدهیم و در انجامشان ایدههای خلاقانهتری به ذهنمان میرسد، میدانیم تکالیف دیگری هم داریم که قرار نیست کار تخصصیمان به آن آسیب بزند و احتمالا کلی دانستهی دیگر که میتوانیم بر طبق آن یک کاری بکنیم. دانستههایمان کامل هستند؟ قطعا نه! ولی چه کسی همهچیز را میداند؟ آیا این یعنی نباید به دنبال فهمیدن بیشتر برویم؟ معلوم است باید برویم؛ دائما باید در حال پرسیدن و خواندن باشیم. مگر کسی میتواند این را نفی کند؟ ولی آیا این به این معناست که کامل ندانستن باعث شود تمام عمرمان را با این منطق دنبال پرسیدن و خواندن باشیم که اول همه چیز را کامل بفهمیم بعد یک کاری بکنیم؟ مگر به ما نگفتهاند که «هرکس به آنچه میداند عمل کند، خدا آنچه را نمیداند به او میآموزد»؟ علم و آگاهی یک باره حاصل نمیشوند. چه بسا خیلی چیزها را وقتی بفهمیم که شروع به انجام کاری کنیم. «عمل، ظرف و (زمینه ساز) فهم است». یک مثال سادهاش این که ممکن است توانایی انجام کاری را داشته باشیم ولی چون تا به حال انجامش ندادهایم این موضوع را نفهمیم.
فهم کسی که ایستادهاست با کسی که حرکت میکند فرق میکند. کسی که بلند میشود و حرکت را آغاز میکند طور دیگری فکر میکند، طور دیگری مسائل را میبیند.
باز هم تاکید میکنم حرف من این نیست که کور به جاده بزنیم!
در فرآیند جهتگیری تخصصیمان تلاش کنیم مسئلهای را که برای حل آن خلق شدهایم، پیدا کنیم. تمام تلاشمان را بکنیم. (دوباره در کلمهی «تمام» گیر نکنید. اگر احساس میکنید ممکن است گیر کنید به مقالهی «بین صفر و یک بینهایت عدد وجود دارد» مراجعه کنید.) با این حال میدانیم نمیتوانیم پیدایش کنیم! هیچ «ترین»ی را خودمان قرار نیست و نمیتوانیم پیدا کنیم.
اما این کار را انجام میدهیم چون هدایت و ربوبیت کار کس دیگری است و همان کس میخواهد که ما تمام تلاشمان را بکنیم و نمیخواهد بیکار بنشینیم. و کسی که عمل نکند، حرکت نکند، هدایت نمیشود.
راجع به این که چطور تمام تلاشمان را بکنیم که مسئلهی مناسب خودمان را پیدا کنیم و چه عواملی را در نظر بگیریم حرفهای زیادی هستند که میتوانیم سراغشان برویم. ولی فعلا، در آغاز مسیر، حواسمان باشد که چرا داریم وارد فرآیند جهتگیری میشویم و در نهایت دنبال چه هستیم؛ تا غرق نشویم. در تمام مسیر باید یادمان باشد ما می خواهیم تلاشمان را بکنیم تا مسئلهای را که باید در عالم حل کنیم، آن ماموریت تخصصیای را که باید انجام دهیم، پیدا کنیم تا خدا ما را به سمت آن هدایت کند، تا ما را بگذارد آن جایی که باید باشیم و در نهایت، تا از ما راضی باشد.
نویسنده :
سارا مستغاثی